من یک روز از خواب بیدار شدم دیدم مامانم میگه ریحانه پاشو می خوایم بریم شمال اولش
گفتم نمی رم ولی بعد راضی شدم ما سوار ماشین شدیم من خوابم می یومد برای همین
خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم مامانم می گه ریحانه 80 کیلو متری شمالیم من پاشدم دیدم
اون جا پر گاوه خوش حال شدم بعدش 1 گله گوسفند دیدم باز هم خوش حال شدم خلاصه
انقدر حیوان دیدم که قش کردم ما به شمال رسیدیم رفتیم به خانه معلم برادرم رفتیم من
خیلی خوش حال شدم به من خیلی خوش گذشت